فریدون مشیری
نیمه شب بود و غمی تازه نفس ، ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده شمع سایه دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه ، گویا مرده و سرگردان بود
شمع خاموش شد از تندی باد اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید کجا رفت که بود که دمی چند در اینجا گذراند
این منم خسته در این کلبه تنگ ، جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایه خویشم یا رب ، روح آواره من کیست؟ کجاست؟
فریدون مشیری